آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

تولد 3 سالگی پرنسس آوینا

عزیز دلم،دختر زیبارویم اینبار با رسیدن 17 مرداد سه ساله شدی حس عجیبی دارم ، تپش قلبمو میشه حس کرد وقتی میبینم اینقدر بزرگ و خانوم شدی تمام روزهای این سه سال مدام جلو چشمامه تمام روزهایی که برای من با هزاران بوسه و نفس عمیقی از عطر تن تو شروع و تمام شده   امروز نه تنها تولد تو که تولد من نیز هست و بینهایت خوشحالم از 3 ساله شدنت و 3 سالگی مادر شدنم تولدت مبارک  عزیزترینم از یه هفته قبل تولد با دخترم مشغول درست کردن تزئینات تولد شدیم آوینا خیلی خوشحال بود ، با آهنگای تولد قر میداد و مدام می گفت : پس کی بابام با کیک میاد ، فشفشه روشن کنیم ، شمعا رو فوت کنیم... تزئینات تولد پرنسس آوینا    &n...
27 مرداد 1393

آوینا وعلاقمندی هاش

آوینا جونم از شنیدن اینکه میریم عروسی حسابی خوشحال و هیجان زده میشه دخترم عاشق عروسی و لباس لختی ،کفش کاشنه بلند (به قول خودش)، آرایش کردن و ژست گرفتن واسه عکسه  بهش میگم بزرگ شدی خانم دکتر میشی؟ میگه : نه من فقط میخوام عروس بشم  البته گاهی هم لطف میکنه و یه شغل واسه خودش انتخاب میکنه میگه میخوام خانم آرایشگر بشم مدام در حال تعویضه و میگه مامان آهنگ قربونت برم بذار تا من نای نای کنم  تموم که شد میگه حالا اهنگ گل پونه  و شروع میکنه به قر دادن مدام در حال ژست گرفتنه و منم باید ازش عکس بگیرم ، واسه مدل عکساش اسم هم میذاره میگه ژست دیواری ، خوابیدنی ، ژست نشستنی و هر کدومشم انواع مختلف داره مثلا ب...
27 مرداد 1393

تولدانه

اردیبهشت ماه دو تا تولد داشتیم اول دوقلوهای خاله  و تولد علیرضا  قسمت مورد علاقه آوینا کیک و فشفشه آوینا مشغول ژست گرفتن با شهاب جون پسر دوستم عزیزم برای شاد بودنم کافیست لبهای زیبای تو پر از خنده باشد ...
27 مرداد 1393

مسافرت عید

بالاخره بعد از چند ماه مشغله و امتحان و البته یه کم تنبلی اومدم تا گوشه ای از روزهای زیبای بودن در کنار عشقمو ثبت کنم بر خلاف دو سال قبل اینبار موقع سال تحویل بیدار بودی و خونه از وجود و شادی تو نورانی ، عزیز دلم میرقصید و میخندید و از خودش پذیرایی میکرد صبح روز یکم فروردین سه تایی راهی مسافرت به قصد قشم شدیم شب بندر عباس موندیم فردا صبح زود سوار کشتی شدیم تا گلم واسه اولین بار یه سفر دریایی کوتاه داشته باشه قشم خوش گذشت اما آوینا جونم همش بغل مامانی بود توی آب میگفت وای دارم خیس میشم  و تو ساحلم میگفت پام خاکی می شه  ... بغل بابایی هم نمیرفت نمیدونم چرا از دریای به این زیبایی می ترسید واسه همینم بیشتر میرفتیم پا...
27 مرداد 1393
1